باسمه تعالي
عشق و انديشه ي امين پور در « بي بال پريدن »
مقدّمه
نگرش امين پور در كتاب « بي بال پريدن » نگاهي لطيف و پر احساس به جامعه و زندگي اجتماعي است . او در ميان مردم عادي سير و سفر مي كند، به روستاها و شهرها با بال عشق و عقل پرواز مي كند . از دريچه ي نگاهي كه سرچشمه اي دروني و جوششي دارد ، چيزهايي مي بيند كه از ديد بسياري از انسانها پنهان مي ماند . انسانهايي كه هر روز و هر لحظه از كنار آن چيزها بي نگاهي عميق عبور مي كنند و بدون هيچ اثر پذيري ، بي تفاوت و بي خبر مي گذرند . اما نگاه قيصر امين پور نگرشي حسّي و عميق است نه نگرشي سطحي و روساختي بلكه نگاهي با درون ساخت مايه ور از ضميري آگاه و لطيف .
تو مو مي بيني و من پيچش مو
|
تو ابرو من اشارتهاي ابرو
|
دل مجنون ز شكر خنده خون است
|
تو لب مي بيني و دندان كه چون است
|
اين كتاب شامل يازده قطعه است كه داراي رگه هايي از طنز مي باشد و نويسنده از مردم طبقه ی پايين اجتماع سخن مي راند و نگاه او بيشتر به سمت و سوي حاشيه نشينان و افرادي است كه كسي آنها را جزو آدميان حساب نمي كند . افرادي كه با تلاش و زحمت لقمه اي بخور نمير به دست مي آورند تا زنده بمانند .
اختلافات طبقاتي كه در جامعه غوغا مي كند از نگاه عميق امين پور مخفي نمانده و اختلاف زندگي شهري و روستايي به خوبي در اين اثر نمايان است . اين اثر كه تلفيقي از نثر و شعر است بدين گونه مورد بررسي قرار مي گيرد :
قطعه ی اوّل ، بي بال پريدن
امين پور با زباني كه از ذوق و لطافت خاصي بهره مند است ، پرندگان را به سه دسته تقسيم مي كند كه قسم سوّم پرندگاني است كه بال ندارند ولي پرواز مي كنند و آنها مي خندند ، مي گريند ، فكر مي كنند و مي نويسند كه اين پرندگان همان انسانهايي هستند كه با دو بال ظريف عقل و عشق ، با دو بال خيال و احساس پرواز مي كنند .
در اين قطعه امين پور عقل و عشق انسان را محرّك اصلي رسيدن به كمال انسانيّت مي داند ، به كمالي كه هيچ ملك مقرّبي را به آن راه نيست.
رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند بنگر كه تا چه حد است مقام آدميّت
امّا در راه رسيدن به اين بلوغ ، موانعي است كه آنها را بيان مي كند و در دل او حرفهايي است كه اگر آنها را نگويد سبك نمي شود ، هر چند اين حرفها ظرف قراردادي و قالبي نداشته باشند . اما چون از دل بر مي آيند لاجرم بر دل مي نشينند.
قطعه ی دوّم ، كتاب ها مثل آدمها هستند
امين پور در اين قطعه انواع كتابها را با زباني طنز و ذوقي دلنشين معرّفي مي كند. او با كنايه از كتابهايي مي گويد كه نويسندگانشان متقلّب يا دزد هستند و مضمون ديگران را به سرقت مي برند . از كتابهايي كه خواندنشان جز ملال و خستگي چيزي براي گفتن ندارد . بدين ترتيب او از مؤلّفان و نويسندگان گوناگوني سخن مي گويد و خصوصيات هر يك از آنان را در نوشتن كتاب بيان مي كند .
قطعه ی سوّم : آ دم ها مثل كتابها هستند
در تشبيهاتي كه بين انسان و كتاب به كار مي رود ،انواع انسانها را با خلق و خوي متفاوت نشان مي دهد . انسانهايي كه جلد زركوب دارند ،انسانهايي هستند كه ظاهري زيبا و خيره كننده دارند . بعضي انسانها فتوكپي و رونوشت آدم هاي ديگرند كه همان انسانهاي مقلّدي هستند كه حركات ديگران را تقليد مي كنند .
بعضي انسانها عنوان و لقب هايي را به خود يدك مي كشند و بعضي انسانها مثل بازيكنان نمايش نامه اند . بعضي آدمها را به زحمت مي توان شناخت كه در مورد انسانها ي تودار و درون گراست که دست بعضي انسانها در همان بر خورد اول رو مي شود كه همان انسانها ي برون گرايي هستند كه همه چيز را ظاهر مي سازند . بعضي انسانها سطحي و كودكانه هستند و بعضي عميق و متفكّر.
قطعه ي چهارم ، زندگي در حاشيه
از زندگي افراد فرودست و طبقه ي پايين اجتماع پرده بر مي دارد . انسانهايي كه همراه با سگ ها و گربه ها و سگ ها در حاشيه ي زبا له ها مي گردند تا چيز به درد بخوري پيدا كنند . از حاشيه نشيناني كه در حاشيه هاي پياده روها مي خوابند و تمام روز هاي سال را بايد جان بكنند تا لقمه اي نان بخورنمیر به دست آورند .
قطعه ی پنجم ، تقسيم عادلانه
اختلاف زندگي بين دو طبقه دارا و ندار را در اين قطعه به خوبي نشان مي دهد از پسر خانواده اي فقير سخن به ميان مي آورد كه كار مي كند و درس نمي خواند و پدرش نه كار دارد و نه خانه، در حالي كه پسر ديگر از خانواده ي ثروتمند درس
مي خواند و كار نمي كند و پدرش كارخانه دارد . سود كارخانه عايد آنان مي شود و دود كارخانه عايد خانواده ي فقير .خانواده ي ثروتمند احتكار مي كنند ،ايثار مي كنند و گنج مي برند اما خانواده ي فقير كار مي كنند ،بار مي برند و رنج مي كشند .خستگي و بيماري از آنِ خانواده ي فقيراست ، استراحت در شمال و سفرهاي خارج از آنِ خانواده ي ثروتمند.
امین پور پس از آنكه تفاوت زندگي دو خانواده را نشان مي دهد،از كارخانه ي خدايي مي گويد كه همه چيز را عادلانه تقسيم مي كند و در آن كارخانه همه كار
مي كنند حتّي خدا .
قطعه ي ششم ، خدا در همسايگي ما
امين پور در اين قطعه هم باز از دنياي تفاوت ها و از زندگي كاخ نشين و
كوخ نشين با يك دنيا اختلاف سخن به ميان مي آورد . زندگي در شمال شهر را با زندگي در جنوب شهر مقايسه مي كند و با زبان طنز به بيان تضادها مي پردازد .
سگ هاي شمال شهر زباله هاي بهداشتي و بسته بندي شده مي خورند و اگر از
زباله هاي جنوب شهر بخورند مسموم مي شوند . گربه هاي شمال شهر شير پاستوريزه مي خورند . دنياي بچّه هاي شمال شهر رنگي است . سفره ها ، خوابها ، لباس ها و فيلم هاي آنان رنگي است . سپس امين پور سؤال مي كند كه اگر شمال بهتر است چرا قبله و خانه ي خدا سمت جنوب است ؟
او اين نقشه ها و خطوطي كه شمال و جنوب را از هم جدا مي كند، نمي پذيرد .
او به جاهايي بالاتر از مرزها و جهت ها مي انديشد . او به باران بهاري يا به كسي كه مثل باران بهاري است، مي انديشد كه اگر او بيايد همه ي اين نقشه ها را نقش بر آب
مي كند و اين تفاوت ها را از ميان مي برد .
قطعه ی هفتم ، مثل كوچه هاي روستا
از زندگي يك خانواده ي روستايي سخن مي گويد كه يك روز به سبب نبودن دوا و دكتر در روستا دخترشان مي ميرد و تصميم مي گيرند به شهر بيايند . پسر خانواده حسّ عجيبي دارد . دلش مي خواهد كه آسمان صاف روستا ،بوي پشت بام خنك تابستان ،صداي خروس ها ، صداي زنگوله هاي بره ها ،سايه هاي ديواره هاي كوتاه روستا ،بوي كاهگل و بوي قصيل ، چشمه ، علف هاي شبنم زده ،سنگهايي كه از مخمل سبز و مرطوب پوشيده شده اند ،گل با بونه ها ،كوچه هاي روستا و همه ي اينها را با خود به شهر ببرند اما افسوس كه اين آرزو محال است .
قطعه ي هشتم ، مثل جادّه هاي شهر
اين قطعه ها كه دنباله ي قطعه پيش است .احساسات لطيف پسر خانواده را باز گو مي كند كه دلش براي كوچه هاي تنگ روستا تنگ شده بود . از خستگي و ملالت اين پسر كه بايد در برابر شهری هاي پر مدّعا زانو بزند و كفش آنها را واكس بزند، سخن مي گويد اين پسر، بچه هاي لوس شهري را مي بينند كه آب را هم با چنگال مي خورند و پول را با دستمال كاغذي مي گيرند .مي بيند كه مادرش بايد در شهر رخت هاي ديگران را بشويد و پدرش در شهر زباله ها را جمع آوري كند . در شهر همه چيز دود مي كند . شهر و روستا در تضادند . آب ها در روستا سر به زيرند اما در شهر فواره ها آب را سر بالا مي برند . در روستا مردم چراغ ها را خاموش و روشن مي كنند ،در شهر چراغ ها ،مردم را خاموش و روشن مي كنند . در شهر همه چيز از هم مي گريزند . در آخر اين پسر روستايي آرزو مي كند كه اي كاش همراه يكي از جادّه ها از شهر بيرون مي رفت تا به روستا ي خود مي رسيد .
قطعه ی نهم ، سرودي براي پاكي
امين پور در اين قطعه از كسي سخن مي گويد كه اغلب شاعران و نويسندگان نسبت به او بي توجّه اند و كمتر كسي به او توجّه مي كند .از رفتگري كه آلودگي ها را مي روبد و پاك مي كند. به نظر او همه ي مردم رفتگرند چون همه ي مردم هر روز دست و صورتشان را تميز مي كنند . خانه هايشان ، لباس ها يشان ، ظرف هايشان را تميز مي كند . پزشكي كه غدّه اي را از بدن بيمار بيرون مي آورد و يا دندان پزشكي كه دندان هاي كرم خورده را از دهان مريض بيرون مي كشد و يا آموزگاري كه جهل را از ذهن كودكان مي روبد، هر كسي به طريقي هر روز چيزي را مي روبد . اما از ديدگاه امين پور كار رفتگر از كار ديگران مهم تر و با ارزش تر است . چون اگر ديگران چند روز نباشند زباله ي كمتري توليد مي شود ،امّا اگر رفتگر نباشد زندگي مردم در زیر زباله ها دفن خواهد شد . با توجّه به اينكه همه ي انسان ها رفتگرند، پس چرا بعضي از آنها خودشان را بهتر و بالاتر از رفتگر اصلي مي دانند ؟ آيا آنها از او رفتگرترند ؟ رفتگر آرزو مي كند كه اي كاش مي توانست دلهاي مردم را آب و جارو كند تا خودشان را برتر از ديگران ندانند .
امين پور با زبان طنز انسان هاي خود خواه و متكبّر را كارخانه ي متحرّك توليد زباله مي داند كه همچون كيمياگران در يك چشم به هم زدن مي توانند باغ سبز، آب پاك ،گل زيبا ،ميوه هاي رسيده و نان گرم و تازه را به زباله تبديل كنند و رفتگر از روزي مي ترسد كه كره ي زمين به يك كيسه ي زباله ي بزرگ تبديل شود و آن وقت است كه ديگر كاري از دست او ساخته نيست و بايد يك رفتگر مرّيخي بيايد و كره زمين را با بيل برقي بر دارد و در سفينه ي حمل زباله بيندازد و آن را ببرد تا در
كوره ي خورشيد بريزد .
قطعه ی دهم ،پيش از آفتاب
در اين قطعه جريان جوانان مبارز ايران و فعّاليّت هاي سياسي آنان را در مقابله با رژيم ستم شاهي بيان مي كند.
نوجواني كه اعلاميّه هاي امام را بين مردم پخش مي كند و آن اعلاميّه ها را لاي كتاب هاي درسي خود پنهان مي کند. او ترجيح مي دهد كه در خيابان بماند امّا به مدرسه اي كه معلّمش حرفهاي تكراري مي زند و شعار هايي را كه بچّه ها روي تخته سياه نوشته اند ، پاك مي كند ،نرود . معلّمي كه دائم تكرار مي كند :
« بچّه ها ساكت! » ، «بچّه ها حرف نزنيد! »
امّا آن روز در كلاس با روز هاي ديگر فرق داشت و معلّم ديگري به كلاس آمده بود و با صدايي محكم مي گفت : «بچّه ها ننشينيد.»،«بچّه ها ساكت نباشيد.»، «فرياد بزنيد.»
آن روز معلّم تازه به جاي تاريخ و جغرافيا و ديكته ،نوشتن انشا را با مو ضوع آزاد به بچّه ها پيشنهاد نمود .
قطعه ی يازدهم ، چراغ سبز
امين پور در اين قطعه ،سؤالاتي طنز آميز مطرح مي كند و مي پرسد :
چرا پرنده ها ،باد و سيل هيچ كدام قوانين راهنمايي و رانندگي را رعايت نمي كنند و بدون توجّه به چراغ قرمز از چهار راه ها مي گذرند، امّا ماشين ها هميشه بايد قوانين راهنمايي و رانندگي را رعايت كنند ؟
او در پاسخ مي گويد :پرندگان روزها كه چراغ زرد آسمان روشن مي شود ،به پرواز در مي آيند ،و غروب كه چراغ آسمان قرمز مي شود به آشيانه باز مي گردند .
آدمها مثل ماشين ها نيستند تا در همه جا قوانين راهنمايي و رانندگي را رعايت كنند، زيرا در بعضي از قسمت هاي زندگي اصلأ راه عبور نيست .بلكه كوهي است كه بايد با چنگ و دندان از صخره هاي سخت و عمودي آن بالا رفت و در چنين چهار
راه ها هيچ چراغ راهنمايي نيست ،به جز چراغي كه كه در دلهاي ما روشن است .در چنين راههايي ،اگر ناگهان چراغ قرمز خون به علامت خطر روشن شود ،آيا بايد بايستيم و از رفتن بمانيم ،يا خطر كنيم و پيش برويم ،تا چراغ سبز را براي ديگران روشن كنيم ؟
نتيجه :
در اين اثر قيصر امين پور بالهاي عقل و عشق را سبب صعود و كمال انسان و رسيدن به بلوغ و كمال انسانيّت مي داند .او در قطعه ي ديگر از سرقت هاي ادبي و نوشته هاي تكراري كه جز ملالت و ركود حاصل ديگري براي خوانندگان ندارد ،
سخن مي گويد و با زبان طنز از افراد مقلّد انتقاد مي كند زيرا مي داند كه :
خلق را تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد
در قطعه ي ديگر ،طبقه ي محروم و مظلوم جامعه و حاشيه نشينان را مورد بحث قرار مي دهد و با تأكيد بر تضاد دو طبقه دارا و نادار و يا به تعبير ديگر سرمايه دار و زحمتكش ،به طرف داري از كارگران و زحمت كشان بر مي خيزد و با خصلت ضد بورژوايي مسائل و مشكلات جامعه را مطرح مي كند . از نيازها و تمايلات عامّه ي مردم و طبقات محروم جامعه سخن مي راند .
خانواده هاي مرفّه و اشرافي و يا به تعبيري گروه خاص را در برابر عوام و طبقه ی فرودست جامعه قرار مي دهد .آرزو مي كند كسي بيابد و مثل خدا همه چيز را عادلانه تقسيم كند .
در قطعه ي ديگر زندگي ساده و صميمي و پاك روستا را بر زندگي ماشيني و پر دود و ساختمانهاي آسمان خراش شهر ترجيح مي دهد .به قول سهراب سپهري :
«بي گمان در ده بالا دست ، چينه ها كوتاه است . غنچه اي مي شكفد ، اهل ده با خبرند چه دهي بايد باشد ؟ كوچه باغش پر موسيقي باد! »
در اين اثر، امين پور با دردهاي مشترك خلق آشناست .او درد و اميد مردم را به تمام وجودش پيوند مي زند .او از رفتگر جامعه مي گويد .انساني كه از نظر ديگران پنهان مانده و مورد توجّه كسي نيست ،در حالي كه اگر او نباشد زندگي مردم در زیر زباله ها دفن مي شود . به طور كلّي امين پور در اين اثر با زبان طنز ،مسايل اجتماعي را مطرح و با نگاهي ورای نگاه ديگران به زندگي و جامعه مي نگرد و نكات ظريف را با نگرشي دقيق و احساسي لطيف مورد توجّه قرار مي دهد .
منبع مورد استفاده : كتاب بي بال پريدن ، قيصر امين پور ، نشر افق ، چاپ هفتم ، 1385 .
زهرا خلفی
عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد دزفول
:: موضوعات مرتبط:
مقالات ،
عشق و انديشه ي امين پور در « بي بال پريدن »،
،
:: برچسبها:
عشق و انديشه ي امين پور در « بي بال پريدن »,